از سمت مشرق

ندایی از مشرق، رو به بیداری

طبقه بندی موضوعی

۲۲ مطلب با موضوع «دلی» ثبت شده است

خسته ام

خویش را شکسته ام

آیه های اشک را اقامه بسته ام

عافیت

التیام زخم های شهر نیست

چاره ساز این دل شکسته

چیست ؟

خسته ام
خویش را شکسته ام

غیرتم نهیب می زند

... آه !

کاش آخرین ستاره می شدم

در شبی که کاروان سرود خواند

دوست داشتم شبی

در حضور روشن ستاره ها

ناپدید می شدم

دوست داشتم

شهید می شدم

کپی برداری از اینجا.

۰ نظر ۲۷ مهر ۹۵ ، ۲۳:۵۷
هاتف بامدادی

مردم زمان امام حسین (ع) چه امتحان عجیبی پس دادن! خیلی سنگین! خیلی سخت!

خودتون رو جای اون مردم بذارید. همین کافیه برای ترسیدن.

تصور کنید از ما هم همچین امتحاناتی گرفته بشه! رد بشیم چی؟ تصور کنید آدم راه کسایی رو بره که قرار بوده ازشون عبرت بگیره.

یا اینکه اون امتحان (و امتحانات و فتنه های دیگه) مختص مردم صدر اسلام بوده؟

یا اباعبدالله! دستم به دامنتون! دست ما رو بگیرید. روی سیاه ما رو سفید کنید آقا! اجازه بدید خدا به خاطر وجود مبارک شما نگاهی به ما بندازه.

۰ نظر ۲۳ مهر ۹۵ ، ۲۱:۵۰
هاتف بامدادی

ای مرغِ سحر! چو این شبِ تار

بگذاشت ز سر، سیاه‌کاری،

وز نفحه‌ی روح‌بخشِ اسحار

رفت از سرِ خفتگان، خماری،

بگشود گره ز زلفِ زرتار

محبوبه‌ی نیلگونْ عماری،

یزدان به‌ کمال شد پدیدار

و اهریمنِ زشت‌خو حصاری،

یادآر ز شمعِ مرده! یادآر!

علی اکبر دهخدا

--------------------------------------------

پی نوشت: آقای ما! فصل اومدنتون کی می رسه؟ 1000 سال بس نیست؟

۰ نظر ۰۴ تیر ۹۵ ، ۰۱:۳۸
هاتف بامدادی

 عالَمم به رنگ شب شده. اندوهم مثل گل های شب بو ست و شکوه ام [اگر باشد] شبگیر.

این روزها کوچه ها خالی است، خانه هم ساکت. جز صدا جیرجیرک چیزی نمی شنوم.

تنها چیزی که مانده است [رفیق!] تلألو نور مهتاب در میان آب حوض حیاط است.

۱ نظر ۰۹ خرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۷
هاتف بامدادی

چند وقتی است که خانه ام را گم کرده ام

عطر شب بو را

و سایه درختان را؛

چند وقتی است مقیم شبم،

نسیم سحر به سمتم نمی آید

و دستم را به طرف درخت سیب دراز نکرده ام؛

باز هوس کرده ام

که از الماس های همسایه ها نور بردارم

وقت طلوع شکوفه ها رو نگاه کنم

وقت غروب ستاره ها را بچینم؛

چند وقتی است تازگی نکرده ام

کهنه ام. خسته و وارفته نشسته ام.

دوست داشتم آب روانی بودم

که دیگران خودشان را در من ببینند

و درختان و گل ها را به آسمان نزدیک تر کنم

و سر انجام به اقیانوس متصل شوم؛

دوست دارم

پابرهنه در پای کوه

آنجا که دره های سبز با شکوفه های فراوان هست

بدوم

و فریاد بزنم

"سلام آزادی! سلام تازگی!"

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۰
هاتف بامدادی

تابستانم مرثیه ای تازه بود

و پاییزم لحظه های تنهاییِ غروب در کوهها

زمستان را به انتظارم هنوز ...

پی نوشت: این نوشته مربوط به چند ماه پیش هست.

۰ نظر ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۰۴
هاتف بامدادی

برگی آمد

و بادها را از آن خود کرد.

همان موقع که پروانه در هوا می خرامید;

رقص شاخه ها;

و آواز چکاوک ها جنگل را می نواخت،

تمام هستی انگار، از آن برگ بود.

۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۳
هاتف بامدادی

مادر گفت: "برو..."

ساکش را برداشت و سفرش را شروع کرد.

چه چیزی او را به این سفر کشانده بود؟ چه چیزی در نهان دلش به می گفت: "بیا"؟ جاذبه ای که او را از خیلی چیزها می راند و به سمت خودش می برد.

از ابتدای سفر شروع کرد.از همان اول، چیزهایی را درد دلش میدید.

سفر سفری غریب بود. او در این سفر هر چه حس بود چشید; رنگ به رنگ. از غربت دلتنگ شد، بعد غمگین شد، دل کند، به عاشقی رسید، و عطش او را گرفت، آتش گرفت و سوخت...

در این سفر دید. خیلی چیزها دید. هر چه فکرش را نمی کرد دید. دیدن که نه، شهود بود.

و در آخر روی دست های برنایان و چند لحظه بعد در اغوش مادر بود.

                                                                        این گل پرپر از کجا آمده

                                                                        از سفر کرب و بلا آمده

تقدیم به پیشگاه شهدای والا مقام

۰ نظر ۲۹ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۱۲
هاتف بامدادی

نمی شود ندیده گرفت پوچی را که در حال گسترش است و همه جا را در بر می گیرد. شعرها، فیلم ها، حرف ها، آدم ها و دنیاهایشان و در نهایت همه دنیا!

وقتی از شعر اصیل می گویی فقط به تو می خندند و وقتی موسیقی اصیل را به گوششان می رسانی اخم می کنند!

هنگامی که از گفتنی ها، یعنی ناب ترین حرف های عالَم، برایشان بگویی سریع بحث را عوض می کنند و بی خیال از هر درِ دیگری حرف می زنند.

اهل فکر نیستند. اصلا نمی دانند فکر کردن چگونه است! برای همین هم کاری جز تقلید ندارند. از سر صبح که از خواب پا می شوند تا آخر شب که می روند تا بخوابند، یکسر تقلید می کنند و تکرار.

بی دلیل نیست که دنیا پر از آدم های عوضی و بی فایده شده. باید هم آدم ها، در چنین زمانه ای دور خودشان بچرخند و چند دهه عمر گران بها را صرف به دست آوردن مزخرفاتی کنند که به جای گنج به آن ها نشان داده اند.

و بدتر از این ها، آینده ترسناکی است که با این آدم ها خواهیم داشت.

به کجا خودشان می روند و ما را هم با خودشان می کشانند؟

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۲
هاتف بامدادی

مثل هر چیزی در این طبیعت

همیشه گاهی بالا می رویم

و گاهی پایین می آییم.

و می دانیم آخرین خانه مان چطور است و کجاست.

تنها چیزی که ما را

مثل یک رایحه دلپذیر می کشاند

و می برد تا درب قدیمی خانه پدربزرگ

که شاخ و برگ درختان از دیوار آن بالاتر رفته

و بوی یاسش همسایه ها را مست کرده

امید است و امید...

-------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: در دعای کمیل می فرمایند: کیف اسکن فی النار و رجائی عفوک... (چگونه در آتش جای گیرم درحالی که امیدوار عفو و بخشش توام...)

۱ نظر ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۷
هاتف بامدادی