از سمت مشرق

ندایی از مشرق، رو به بیداری

طبقه بندی موضوعی

۱۷ مطلب با موضوع «ادبی» ثبت شده است

سرود می‌خوانند
پرندگان بهاری در هوای سکوت
شبیه رودها در مسیل نشاط
هوا هوای تو است و
نگاه تو جاری‌ست

زمانه سبز شده
درخت‌های شکوفا
امیدوار و سرافراز
منتظرند

همه هوای تو را در نفس می‌آمیزند
و هم برای توست که سرود می‌خوانند
همه برای تو
رسیده زمان آن که برگردی

به چشم‌های امیدوار
و زنده‌دل‌هایی
که از مسیر شب هولناک بگذشتند

بهار آمده است...

۰ نظر ۰۶ دی ۰۱ ، ۲۱:۰۵
هاتف بامدادی

می‌خندم
و به ابر خیالت هر روز
نقش می‌بندم
چه خوابی و چه رویایی
من به فکر تو
 هر روز
بیش از پیش
پابندم

همچو مرغ بی‌بال
که ز هجرت
مانده تنها
بی‌یار
در غمت دربندم

چه بهاری؟ چه شکوفایی؟
من در این فصل
از این سخت سرما
و از این باغ برهنه
جان نخواهم برد
اما
تا جان هست
بر بر و بال خیالت
نقش جان می‌بندم

۰ نظر ۳۰ آذر ۰۱ ، ۰۱:۰۸
هاتف بامدادی

ه گمانم فردا
صبح
خورشید دوباره برمی گردد
شاید امشب اخرین شب این تاریخ نباشد شاید
باز هم روزنه رو به حیات
برگردد
چه می دانی
رودها جاری اند
و پرنده ها
روی شاخه منتظر
این همان امید است
نه که بی خبری
به گمانم بی ستارگی رو خاموشی است
من نمی دانم که اگر این دنیا
لحظه سایه و روشن را دید
من هم هستم؟
چه کسی می داند
اما
چه من و تو باشیم چه نباشیم
رود جاری است
و همه منتظرن
تا که بگردد نور
و باز هم حیات
چشمه اش را بجوشاند و ما را
سیراب کند از دَوَران
فکر می کنم امید
هر جا باشد
نور را برمی گرداند.

۰ نظر ۲۲ تیر ۹۸ ، ۲۳:۲۱
هاتف بامدادی


ای نگاهت از شبِ «باغ نظر»، شیرازتر
دیگران نازند و تو از نازنینان، نازتر

چنگ بردار و شب ما را چراغان کن، که نیست-
چنگی از تو چنگ‌تر، یا سازی از تو سازتر

قصه‌ گیسویت از امواج تحریر «قمر»
هم بلندآوازه‌تر شد، هم بلندآوازتر

گشته‌ام دیوان حافظ را، ولی بیتی نداشت-
چون دو ابروی تو از ایجاز، با ایجازتر

چشم در چشمت نشستم؛ حیرتم از هوش رفت
چشم وا کردم به چشم‌اندازی از این بازتر

از شب جادو عبورم دادی و دیدم نبود-
جادویی از سِحر چشمانِ تو پُراعجازتر

آن که چشمان مرا تر کرد، چشمان تو بود
گرچه چشم عاشقان بوده است از آغاز، تر!

علیرضا قزوه

از کانال تلگرامی آب و آتش

۰ نظر ۱۳ آذر ۹۷ ، ۲۲:۵۷
هاتف بامدادی

جهان، این هستی بزرگ، مجد خوف انگیز و انسان های غافل.

ما غافلیم! از انتها. خودمان را به ندانستن می زنیم. ولع داریم برای چیزی که می دانیم از دست می دهیم، و بی اهمیتیم به چیزی که می دانیم برایمان ماندگار است!

چرا خودمان را زندانی کرده ایم؟ همیشه در میان سیاهچاله ای گیر کرده ایم و دست و پا می زنیم!

مگر اینکه خدا به دادمان برسد تا بدانیم که زندانی هستیم; تا بیدار شویم.

ما شب خفته ها

در میان خویش محبوسیم

و ناچار

به تن دادن به هرخواری

و هیچ از خود نمی پرسیم

چرا خفتن؟ چرا چون غنچه پاییز پژمردن؟

من

همیشه در خیال صبح

در انتظار آواز گنجشکان

نمی آید چرا آواز؟

حذر دارند از پرواز

چرا کس از امیدی دم نمیارد؟

چرا ای روشنایی

از این خسته جانان می گریزی؟

بیا ای صبح در آیینه تالار

بیا ای نقش و رنگ بوم های بی رنگ

ای جان سروها

و ای بیداری دوران

بیا ای جان جانان

۰ نظر ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۵۱
هاتف بامدادی

طلایه دار ! زخورشید شب شکن چه خبر؟

بشارتی به من از از کاروان بیار ای عشق

درود بر حسین منزوی، مرد گمنام شعرهای بزرگ!

-----------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: اساتید بزرگ خیلی هاشون گمنامن. خیلیا ابتهاجو می شناسن، اما نمی دونن منزوی و اَوِستا و ابراهیمی کیا بودن. تو موسیقی وضع خیلی بدتر از اینه. جایی برای شناختن تک ستاره های موسیقی ایران مثل انتظامی نیست.

۰ نظر ۰۲ مهر ۹۶ ، ۱۶:۰۳
هاتف بامدادی

به یاد شهدای فاطمیون، که پیش از شهادت غریبند و بی خانمانِ امیدی که بر آن به دل های ما می آمدند؛ و پس از شهادتشان غریب تر.

به یاد تمام شهدایی که امروز، روزی که کبوتر سفید در آسمان شهرِ نیمه ویران پر زد جایشان بین ما خالی است، که رها از بندهای سنگین پر کشیدند و به ستارگان پیوستند.

گوارای وجودشان شهادت. گوارای وجودشان مجاورتِ قرب الهی و شادمان مست بودن از نعمات الهی.

تصویر از این لینک برداشته شده است.

۰ نظر ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۹:۱۸
هاتف بامدادی

تمام چیزهایی که به ما وعده داده اند، جز یک جعبه جواهر توخالی نیست. یا غذایی که ظاهرش دهان را آب می اندازد، ولی هم طعم با زهرمار است.

زندگی صنعتی، کمک تکنولوژی به آدم ها، مدرن شدن جامعه و ... از دور خیلی زیباست، ولی هر چقدر بیشتر به آن ها نزدیک شوی بیشتر گندش درمی آید! وقتی در یک جامعه سنّتی زندگی می کنی و به این دوردست نگاهی می اندازی، فکر می کنی این ها خیلی خوشبختند، خیلی راحتند، دیگر مشکلی ندارند و به قولی در این دنیا به رستگاری رسیده اند. همه حکومت ها و ملّت هایی که تغییر در جامعه شان داده اند، با دیدن این نوع زندگی، آرمان شهری در ذهنشان تصوّر کرده اند و با دل بستن به آن، تصمیم به تغییر همه چیز گرفته اند. امّا وقتی به آن رسیدند و از بوی مشمئز کننده زندگی صنعتی خبردار شدند، متوجّه شدند که چه چیزهای باارزشی را از دست دادند، فهمیدند که در دام افتادند و خواستند برگردند امّا پل های پشت سر خراب شده و راهی برای بازگشت به رستگاری واقعی نیست.

امّا زندگی سنّتی با آن ظاهر درب و داغون، با همان امکانات کم و نداری ها (که شاید ناشی از نبودن شهوت قدرت و ثروت در این نوع زندگی است)، باطنی شگفت انگیز دارد. نسل های جدید که آن را تجربه نکرده اند، نمی توانند حتّی تصوّر کنند که این نوع زندگی چقدر لذّت بخش و آسایش آور است.

فکر می کنم ترسیم زندگی سنّتیِ زیبا، جواهر واقعی که با مکر از ما گرفتند، کم کاری نباشد، به خصوص در جامعه ما که یاد کردن از گذشته ها برای عموم مردم حظّ آور است. این کار، شروعی خوب برای بازگشت به خویشتنِ خویشِ جامعه مان است.

۰ نظر ۲۸ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۴۳
هاتف بامدادی

طاقت کجاست روی عرقناک، دیده را؟                                                                       آرام نیست کشتی طوفان رسیده را

بی حسن نیست خلوتِ آیینه‌مَشربان                                                                      معشوق، در کنار بود پاک دیده را

یاد بهشت، حلقهٔ بیرون در بود                                                                                 در تنگنای گوشهٔ دل، آرمیده را

ما را مبر به باغ که از سیر لاله‌زار                                                                             یک داغ صد هزار شود داغدیده را

با قدِّ خم ز عمر، اقامت طمع مدار                                                                           در آتش است نعل، کمان کشیده را

زندان جانِ پاک بود تنگنای جسم                                                                             در خم قرار نیست شرابِ رسیده را

شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت                                                              می‌دید کاش صائب در خون تپیده را

                                                                                                                                                                                   صائب تبریزی

لینک منبع

۱ نظر ۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۳۱
هاتف بامدادی

چند وقتی است که خانه ام را گم کرده ام

عطر شب بو را

و سایه درختان را؛

چند وقتی است مقیم شبم،

نسیم سحر به سمتم نمی آید

و دستم را به طرف درخت سیب دراز نکرده ام؛

باز هوس کرده ام

که از الماس های همسایه ها نور بردارم

وقت طلوع شکوفه ها رو نگاه کنم

وقت غروب ستاره ها را بچینم؛

چند وقتی است تازگی نکرده ام

کهنه ام. خسته و وارفته نشسته ام.

دوست داشتم آب روانی بودم

که دیگران خودشان را در من ببینند

و درختان و گل ها را به آسمان نزدیک تر کنم

و سر انجام به اقیانوس متصل شوم؛

دوست دارم

پابرهنه در پای کوه

آنجا که دره های سبز با شکوفه های فراوان هست

بدوم

و فریاد بزنم

"سلام آزادی! سلام تازگی!"

۰ نظر ۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۰:۴۰
هاتف بامدادی