از سمت مشرق

ندایی از مشرق، رو به بیداری

طبقه بندی موضوعی

۱۷ مطلب با موضوع «ادبی» ثبت شده است

برگی آمد

و بادها را از آن خود کرد.

همان موقع که پروانه در هوا می خرامید;

رقص شاخه ها;

و آواز چکاوک ها جنگل را می نواخت،

تمام هستی انگار، از آن برگ بود.

۰ نظر ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۳۳
هاتف بامدادی

شیطان حکومت خویش را

بر ضعف ها و ترس ها و عادات ما بنا کرده است

و اگر تو نترسی

واز عادات مذموم خویش دست برداری

و ضعف خویش را با کمال خلیفه اللهی

جبران کنی

دیگر شیاطین را بر تو تسلطی نیست ...


                                                                                   شنیدن متن کامل با صدای شهید آوینی

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت1: این حرف ها، سخنان بسیار عمیق و مهمی هستن. غالباً، یک طرفِ رد شدن از امتحانات الهی، ترس هایی هستن که راهی به حقیقت ندارن. ترس از فقر، ترس از آبرو و ... . و صد البته که قبولی در این امتحانات کاری سخت و البته ممکنه.

پی نوشت2: در ادامه این جملات، صدای سید رو با جملاتی درباره آمریکا خواهید شنید. شنیدنش خالی از لطف نیست.

۰ نظر ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۲۰:۵۸
هاتف بامدادی

احتمالاً با سایت گنجور آشنایید. به گفته نویسنده سایت، تا بهمن ماه سال 89 بیش از پانصد و شانزده هزار بیت شعر در این سایت قرار گرفته. این سایت با نرم افزارهای متن خوان تونسته اشعار زیادی رو به دنیای مجازی وارد کنه.

خوشبختانه نسخه رومیزی (دسکتاپ) این اشعار هم ساخته شده. می تونید نصبش کنید و از پرسه زدن در این مجموعه فوق العاده به صورت آفلاین لذت ببرید. ضمنا این اشعار رو برای موبایل، به صورت مجزا و به صورت کتاب (و با فورمت epub)، می تونید از این آدرس دانلود کنید.

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

                  طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟                                                       آرام نیست کشتی طوفان رسیده را

                  بی حسن نیست خلوت آیینه‌مشربان                                                       معشوق در کنار بود پاک دیده را

                  یاد بهشت، حلقهٔ بیرون در بود                                                                 در تنگنای گوشهٔ دل آرمیده را

                  ما را مبر به باغ که از سیر لاله‌زار                                                             یک داغ صد هزار شود داغدیده را

                  با قد خم ز عمر اقامت طمع مدار                                                             در آتش است نعل، کمان کشیده را

                  زندان جان پاک بود تنگنای جسم                                                             در خم قرار نیست شراب رسیده را

                  شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت                                               می‌دید کاش صائب در خون تپیده را

صائب تبریزی

۱ نظر ۲۵ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۷
هاتف بامدادی

نمی شود ندیده گرفت پوچی را که در حال گسترش است و همه جا را در بر می گیرد. شعرها، فیلم ها، حرف ها، آدم ها و دنیاهایشان و در نهایت همه دنیا!

وقتی از شعر اصیل می گویی فقط به تو می خندند و وقتی موسیقی اصیل را به گوششان می رسانی اخم می کنند!

هنگامی که از گفتنی ها، یعنی ناب ترین حرف های عالَم، برایشان بگویی سریع بحث را عوض می کنند و بی خیال از هر درِ دیگری حرف می زنند.

اهل فکر نیستند. اصلا نمی دانند فکر کردن چگونه است! برای همین هم کاری جز تقلید ندارند. از سر صبح که از خواب پا می شوند تا آخر شب که می روند تا بخوابند، یکسر تقلید می کنند و تکرار.

بی دلیل نیست که دنیا پر از آدم های عوضی و بی فایده شده. باید هم آدم ها، در چنین زمانه ای دور خودشان بچرخند و چند دهه عمر گران بها را صرف به دست آوردن مزخرفاتی کنند که به جای گنج به آن ها نشان داده اند.

و بدتر از این ها، آینده ترسناکی است که با این آدم ها خواهیم داشت.

به کجا خودشان می روند و ما را هم با خودشان می کشانند؟

۰ نظر ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۲
هاتف بامدادی

خلقت هنوز قبای هستی بر عالم نی راسته بود ، ظلمت بود عدم بود ،سرد و  وحشتناک ، ....  و در دایره ی امکان ، خدا کلمه بود ،کلمه ای که هنوز القا نشده بود ، خدا خالق بود ،  خالقی که هنوز خلاقیتش مخفی بود ، خدا رحمان و رحیم بود ولی  هنوز ابر رحمتش نباریده بود خدا زیبا بود ولی هنوز زیباییش تجلی نکرده بود خدا عادل بود ولی عدلش هنوز بروز ننموده بود ، ... در عدم چگونه کمال وجمال خود را بنمایاند ؟ ....اراده ی خدا تجلی کرد ،  کوهها ، دریاها ، ...را آفرید آنگاه خدا انسان را از لجن تیره آفرید وروح خود  را در او دمید ..انسان غریب و ناآشنا ، از این همه رنگها شکل ها و ...  وحشت کرد پناهگاهی می جست تا با یکی از مخلوقات هم رنگ شود و از ترس تنهایی در آید... به سراغ فرشتگان رفت و تقاضای دوستی و مصاحبت کرد  همه با سردی از او گذشتند و او را تنها گذاشتند ...انسان دل شکسته  با خود گفت : مرا ببین ، یک لجن خاکی می خواهد انیس فرشتگان آسمان شود ! سرگشته در گوشه ای پنهان شد ، تا کم کم توانست بر اعصاب خود مسلط شود و برای یافتن دوست به مخلوقی دیگر مراجعه کرد . پرنده ای یافت در پرواز ... خوشش آمد و از اینکه پرنده توانسته  خود را از قید زمین خاکی آزاد کند شیفته شد ، اظهار محبت کرد  گفت : استحقاق دارم هم پرواز تو باشم ؟ پرنده جوابی نداد و رفت . انسان با خود گفت :  مرا ببین از لجن خاکی ساخته شده ام ولی می خواهم از قید این زمین خاکی  آزاد گردم ! به حیوانات به ابر به دریا گفت اما بی نتیجه ...به موج گفت : آیا استحقاق دارم همراه تو بر سینه ی دریا بلغزم ؟ از شادی بجوشم و از  غضب بخروشم ، و بر چهره ی تخته سنگهای مغرور سیلی بزنم و بعد تا ابدیت خدا پیش بروم و در نهایت محو گردم ؟ موج بی اعتنا گذشت انسان به سوی کوه رفت ، کوه جبروت کبریایی خود را نشکست و  غرورش اجازه نداد به او نگاهی کند ، انسان دل شکسته رو به آسمان کرد  و از وسعت بی پایانش خوشحال شد طلب دوستی کرد ..... سکوت اسرار آمیز آسمان به او فهماند که تو استحقاق هم نشینی من و  نداری ..انسان وحشت زده ، تنها ، احساس کرد استحقاق دوستی با هیچ مخلوقی ندارد ، لجن متعفن ... از ته دل فریاد برآورد کیست که این لجن متعفن را بپذیرد ؟ کیست که مرااز تنهایی در آورد ؟ کیست که به استغاثه ی من لبیک گوید ؟ ناگهان طوفانی به پا شد ...صدایی طنین انداز شد : ای انسان ، تو محبوب منی ، دنیا رو به خاطر تو خلق کردم ، از روح خودم در تودمیدم ، اگر کسی بهت لبیک نمی گوید چون هم طراز تو نیست حتی جبرئیل ، بزرگترین فرشتگان ، قادر نیست که هم طرازت شود زیرا بالش می سوزد .... ای انسان ، تویی که زیبایی را درک می کنی تنها تویی که خدای را  با عشق نه با جبر پرستش می کنی تنها تو نماینده ی خدا شده ای تنها تویی که قدرت خدارو درک می کنی ، غرور می ورزی و  عصیان می کنی شکسته می شوی و رام می گردی ، تنها تویی که  فاصله ی لجن و خدا را قادری بپیمایی و ثابت کنی افضل مخلوقاتی ! ای انسان خلقت در تو به کمال رسید و کلمه در تو تجّسد یافت و عشق  با وجود تو معنی و مفهوم یافت و خدایی خود را در صورت تو تجلی کرد ای انسان تو مرا دوست میداری و من نیز تو را دوست میدارم ، تو از منی ، و به سمت من باز می گردی.

مصطفی چمران

-----------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: اول تصمیم گرفتم ویرایش کنم، ولی منصرف شدم و دیدم همینجوری بهتره.

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۴
هاتف بامدادی

تنهایی، پایان باشکوه مردان بزرگ است.

در سرنوشتتان، ایستاده در میان خیل دشمنان هوشمند و یاران کاهل، حتمی است. و اینکه کسی آن ها را نفهمد، و به آن ها ظلم شود، و شب هایشان پیچیده در اشک باشد.

اینگونه خدا آن ها را برای خود برمی گزیند، و کاری می کند که به کسی جز او دل نبندند و از تمام دنیا آزاد شوند.

این نعمتی از جانب خدا برای آن هاست. و البته قصه تلخ تاریخ هم.

این رویه هــــــــــــــــــــــــــســـــــــــــــــت، تا زمانی که او بیاید و تاریکی ها را با نور خدا از بین ببرد...

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۰۳
هاتف بامدادی

در پیله تا به کی بر خویشتن تنی؟

پرسید کرم را مرغ از فروتنی

تا چند منزوی در کنج خلوتی

دربسته تا به کی در محبس تنی

در فکر رستنم -پاسخ بداد کرم-

خلوت نشسته ام زین روی منحنی

همسال های من پروانگان شدند

جستند از این قفس، گشتند دیدنی

در فکر خلوتم تا وارهم به مرگ

یا پر برآورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی

کوشش نمی کنی، پرّی نمی زنی؟

**********************************************************************

هیچی! همین! نیما یوشیج خوب گفته!

۰ نظر ۰۵ آبان ۹۳ ، ۰۲:۰۱
هاتف بامدادی