از سمت مشرق

ندایی از مشرق، رو به بیداری

طبقه بندی موضوعی

می دانی؟! یک روز وقتش می رسد که هجرت کنم. برخیزم و بروم. آن روز دور نیست که همه وزنم را بگذارم و راه بیفتم. آخ که تنهایی در آن وقت چه لذت بخش خواهد بود. من حتی می دانم از کدام جاده خواهم رفت و در نهایتِ نهایت به کجا خواهم رسید.

از زمان و مکان می گذرم، از ادم ها،هوس ها، دردها و رنج ها، خاطره ها، شک ها و توقف ها. دیگر از درد به ناتوانی نمی رسم و به فکر آینده ای نه سفید و نه سیاه نخواهم بود. یک دنیا سفیدی یک دنیا نور. من، آفتاب و باز آفتاب...

آن روز دور نیست...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی