می دانی؟! یک روز وقتش می رسد که هجرت کنم. برخیزم و بروم. آن روز دور نیست که همه وزنم را بگذارم و راه بیفتم. آخ که تنهایی در آن وقت چه لذت بخش خواهد بود. من حتی می دانم از کدام جاده خواهم رفت و در نهایتِ نهایت به کجا خواهم رسید.
از زمان و مکان می گذرم، از ادم ها،هوس ها، دردها و رنج ها، خاطره ها، شک ها و توقف ها. دیگر از درد به ناتوانی نمی رسم و به فکر آینده ای نه سفید و نه سیاه نخواهم بود. یک دنیا سفیدی یک دنیا نور. من، آفتاب و باز آفتاب...
آن روز دور نیست...