مادر گفت: "برو..."
ساکش را برداشت و سفرش را شروع کرد.
چه چیزی او را به این سفر کشانده بود؟ چه چیزی در نهان دلش به می گفت: "بیا"؟ جاذبه ای که او را از خیلی چیزها می راند و به سمت خودش می برد.
از ابتدای سفر شروع کرد.از همان اول، چیزهایی را درد دلش میدید.
سفر سفری غریب بود. او در این سفر هر چه حس بود چشید; رنگ به رنگ. از غربت دلتنگ شد، بعد غمگین شد، دل کند، به عاشقی رسید، و عطش او را گرفت، آتش گرفت و سوخت...
در این سفر دید. خیلی چیزها دید. هر چه فکرش را نمی کرد دید. دیدن که نه، شهود بود.
و در آخر روی دست های برنایان و چند لحظه بعد در اغوش مادر بود.
این گل پرپر از کجا آمده
از سفر کرب و بلا آمده
تقدیم به پیشگاه شهدای والا مقام