از سمت مشرق

ندایی از مشرق، رو به بیداری

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چمران» ثبت شده است

خلقت هنوز قبای هستی بر عالم نی راسته بود ، ظلمت بود عدم بود ،سرد و  وحشتناک ، ....  و در دایره ی امکان ، خدا کلمه بود ،کلمه ای که هنوز القا نشده بود ، خدا خالق بود ،  خالقی که هنوز خلاقیتش مخفی بود ، خدا رحمان و رحیم بود ولی  هنوز ابر رحمتش نباریده بود خدا زیبا بود ولی هنوز زیباییش تجلی نکرده بود خدا عادل بود ولی عدلش هنوز بروز ننموده بود ، ... در عدم چگونه کمال وجمال خود را بنمایاند ؟ ....اراده ی خدا تجلی کرد ،  کوهها ، دریاها ، ...را آفرید آنگاه خدا انسان را از لجن تیره آفرید وروح خود  را در او دمید ..انسان غریب و ناآشنا ، از این همه رنگها شکل ها و ...  وحشت کرد پناهگاهی می جست تا با یکی از مخلوقات هم رنگ شود و از ترس تنهایی در آید... به سراغ فرشتگان رفت و تقاضای دوستی و مصاحبت کرد  همه با سردی از او گذشتند و او را تنها گذاشتند ...انسان دل شکسته  با خود گفت : مرا ببین ، یک لجن خاکی می خواهد انیس فرشتگان آسمان شود ! سرگشته در گوشه ای پنهان شد ، تا کم کم توانست بر اعصاب خود مسلط شود و برای یافتن دوست به مخلوقی دیگر مراجعه کرد . پرنده ای یافت در پرواز ... خوشش آمد و از اینکه پرنده توانسته  خود را از قید زمین خاکی آزاد کند شیفته شد ، اظهار محبت کرد  گفت : استحقاق دارم هم پرواز تو باشم ؟ پرنده جوابی نداد و رفت . انسان با خود گفت :  مرا ببین از لجن خاکی ساخته شده ام ولی می خواهم از قید این زمین خاکی  آزاد گردم ! به حیوانات به ابر به دریا گفت اما بی نتیجه ...به موج گفت : آیا استحقاق دارم همراه تو بر سینه ی دریا بلغزم ؟ از شادی بجوشم و از  غضب بخروشم ، و بر چهره ی تخته سنگهای مغرور سیلی بزنم و بعد تا ابدیت خدا پیش بروم و در نهایت محو گردم ؟ موج بی اعتنا گذشت انسان به سوی کوه رفت ، کوه جبروت کبریایی خود را نشکست و  غرورش اجازه نداد به او نگاهی کند ، انسان دل شکسته رو به آسمان کرد  و از وسعت بی پایانش خوشحال شد طلب دوستی کرد ..... سکوت اسرار آمیز آسمان به او فهماند که تو استحقاق هم نشینی من و  نداری ..انسان وحشت زده ، تنها ، احساس کرد استحقاق دوستی با هیچ مخلوقی ندارد ، لجن متعفن ... از ته دل فریاد برآورد کیست که این لجن متعفن را بپذیرد ؟ کیست که مرااز تنهایی در آورد ؟ کیست که به استغاثه ی من لبیک گوید ؟ ناگهان طوفانی به پا شد ...صدایی طنین انداز شد : ای انسان ، تو محبوب منی ، دنیا رو به خاطر تو خلق کردم ، از روح خودم در تودمیدم ، اگر کسی بهت لبیک نمی گوید چون هم طراز تو نیست حتی جبرئیل ، بزرگترین فرشتگان ، قادر نیست که هم طرازت شود زیرا بالش می سوزد .... ای انسان ، تویی که زیبایی را درک می کنی تنها تویی که خدای را  با عشق نه با جبر پرستش می کنی تنها تو نماینده ی خدا شده ای تنها تویی که قدرت خدارو درک می کنی ، غرور می ورزی و  عصیان می کنی شکسته می شوی و رام می گردی ، تنها تویی که  فاصله ی لجن و خدا را قادری بپیمایی و ثابت کنی افضل مخلوقاتی ! ای انسان خلقت در تو به کمال رسید و کلمه در تو تجّسد یافت و عشق  با وجود تو معنی و مفهوم یافت و خدایی خود را در صورت تو تجلی کرد ای انسان تو مرا دوست میداری و من نیز تو را دوست میدارم ، تو از منی ، و به سمت من باز می گردی.

مصطفی چمران

-----------------------------------------------------------------------------------------------

پی نوشت: اول تصمیم گرفتم ویرایش کنم، ولی منصرف شدم و دیدم همینجوری بهتره.

۰ نظر ۰۴ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۴
هاتف بامدادی